..::سجّاده::..

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و اولاده المعصومین علیهم السلام

..::سجّاده::..

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و اولاده المعصومین علیهم السلام

..::سجّاده::..

بسم الله...
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم؛
إن شاء الله بتوانیم در این دنیای مجازی سهمی از دین خود را به فرهنگ شیعه و به خاندان اهل کرم علیهم السلام اداء کنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج؛
و من الله توفیق؛
یاعلی...

طبقه بندی موضوعی

به اصطلاح شیرینی . . .

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۲۱ ق.ظ

چندین روز بود می خواستم برم ببینمش، اما فرصت نمی شد!

یا شب بود و موتورم چراغش سوخته بود! یا اینه کلا موتورم خراب بود!

خودش هم چند دفعه یا بهتر بگم چندین دفعه، گفته بود دارم میام اما ازش خبری نبود!

دفعه پیش گفت، دارم میام اما نیومد! منم باهاش تماس گرفتم، گفتم میام! ولی نرفتم!

عصرش می خواستم برم! اما پدر امر کرد، کولر خونه رو بعد از چهار سال سرویس کنیم! و ما گفتیم: چشم!

و اینجوری بود که یه مدتی ندیده بودیمش و فقط با گوشی حال و احوال گرفته بودیم!

اگه ریا نشه اخیرا ارشد قبول شده بودم و بچه ها دنبال شیرینی بودن و ما هم خسیس و نمی خواستیم بدیم! یکی دو روز هم به این بهونه، پیششون نرفتیم! البته اگه بچه های سمجی بودن، باید خودشون میومدن، برای شیرینی گرفتن!

آخه شیرینی گرفتنیه، وگرنه، کسی پول اضافی نداره شیری بده!

این ماجرا ادامه داشت تا دیشب!

آخه امروز تولدش بود و فردا هم شهادت امام صادق علیه السلام هست و نمیشد شب شهادت رفت سراغش برای شیرینی گرفتن!

باز مثل قبل گفته بود دارم میام ! تا یازده شب صبر کردم! نیومد!

تماس گرفتم، گفتم، کجایی برادر؟ چرا نیومدی! [نتونستم، سرم شلوغ بود، الانم دیگه دیره!] بهونه ها زیادن!

گفتم: شیرینی می خوام!

گفت: آماده گن! فردا میایم می خوریم!

گفتم: تو باید آماده کنی! پس آماده کن!

گفت: من واسه چی! {تولدش رو یادش نبود! [حق داره! زن نداره که به فکرش باشه و براش تولد بگیره! (نامزدش هم توی فکره کنکورشه! که خراب شده!)]}

گفتم: ناسلامتی امشب شب تولد شماست؟ (البته خبر نداشت ارشد قبول شدم! وگرنه شیرینی رو ازم گرفته بود!)

گفت: کادو در کار هست؟

گفتم: نه! این وقت شب، کادو از کجا بیارم!

گفت: فردا بیا! کادو هم بیار، تا شیرینی بدم!

گفتم: فردا کار دارم و باید جایی برم!

گفت: شب بیا!

گفتم: دآدآش کجایی؟ بیدار شو؟ شب شهادت که نمیشه، شیرینی تولد خورد! (البته، بقول بچه ها: ما خوردیم، شد!)

گفت: امشب، شب شهادت بود!!!

گفتم: تو یه چیزیت شده!! نه تولدت یادته!! نه شب شهادت یادته!! (حتماً عاشق شدی!! [البته هست!])

صحبت ها بدون نتیجه تموم شد!! (زیادی گفتم و گفت! اینجا خلاصش رو نوشتم!)

مغرب موتور رو تعمیر کرده بودم و لامپ نو گذاشته بودم براش!

ساعت یازده و نیم راه افتادم سمت خونه اش!

این موتور هنوز یه گاز درست و حسابی نخوره بود! سوبالا چراغش سوخت! (اما دلم نسوخت!) زدم سوپایین! دو متر جلوتر این یکی هم عمرش تموم شد! (این دفعه دلم واقعا سوخت!پنج هزار تومن، چراغ رو خریده بودم!)

بدون چراغ! رفتم سمت خونش! کوچه ها تاریک! (امشب خبر داشتن که چراغم سوخته! لامپ های تیر چراغ برق هم خاموش بودن! دیگه عند تاریکی بود!ر هوا هم ابری! اگر ماهی هم درکار بود که دیده نمیشد!) هر طور بود توی این کوچه های خاکی و تاریک، رسیدیم خونشون!

هنوز توی مغازه بود و داشتن تعطیل می کردن! (پدر هم داشت کسری های اجناس رو اضافه می کرد!)

سلام و علیکی کردیم و پدر فرمود: صندلی بیار برای رفیقت! (گفتم: نیومدیم مزاحم بشیم! زود میرم!)

به رفیقم گفتم: زود شیرینی رو بده تا برم! [حسابی تعجب کرد از دیدن من! انتظار نداشت اون ساعت پیدام بشه! ما هم عشق شیرینی! (میگن مفت باشه! کوفت باشه!) مصداق ما شد!]

گفت: بزار مغازه رو تعطیل کنیم! با هم میریم بیرون! (ساعت دوازده شب!) [گفتم دیگه نمیزارن بیام خونتون! گفت تازه اول شبه!]

نهایتا رفتیم بیرون! [مسلما شیرینی فروشی تعطیل بود!] از یه مغازه چند تا کیک تاینی و آبمیوه ستار گرفتیم و رفتیم خونه یکی دیگه از بچه ها!

ساعت دوازده شب! رفیقمون توی آمپاس شدید! خوابش میمود! حسابی هم خسته بود!

ده دقیقه ای جلو خونشون وایستادیم و حسابی اجنای خریداری شده رو زیر و رو کرد و فکر می کرد من گرفتم برای قبولی ارشد! اما زهی خیال باطل! چون تا بحال از من به کسی چیزی نرسیده! (البته امشب، اگه ریا نباشه، پول آبمیوه ها رو من حساب کردم!)

داشتیم حسابی اذیتش می کردیم که یه موتور خارجی ( از این غیر مجازا 1000 سی سی) از کنارمون گذشت و بعدش اتصال کوچیکی توی سیم های تیر برق و متعاقبا قطع برق!

من هم جهت ایمنی بیشتر از زیر سیم های تیر برق رفتم اون طرف تر و از خوشحالی بال در آوردم! (تا زمان اومدن برق، رفیقمون رو اذت کردیم! یه ساعتی شد!)

نهایتا بعد از سرو کیک و آبمیوه به اصطلاح شیرینی، که گرم هم شده بود و کمتر چسبید! ساعت یک و نیم برگشتیم به خونه! (البته رفیقمون نخورد! چون آدمای زن ذلیل! بدون همسرشون، از گلو مبارک چیزی پایین نمیره!) یک و نیم که برگشتیم! این بنده خدا باید تا دو و نیم میرفت برای خانومش حساب پس میداد! (ما هم رعایت حالش رو کردیم و برگشتیم!)


می خواستم تنها به نوشتن چندتا از اوصاف دوست و دوستی بسنده کنم اما دیگه به این شکل طولانی نوشتم!

البته شاید اینطوری بهتر رابطه عمیق چندتا دوست رو نشون بده!

نصیحت من به شما برادران و خواهران: دوستانی رو توی زندگی انتخاب کنید که قدر شما رو بدونن و مایه سعادت شما باشند و نشان دهنده شخصیت شما! و نه اینکه سبب نزول شخصیت اخلاقی و انحراف از مبانی اسلامی!

این نوشته رو تنها بخاطر دآدآش بزرگوارم نوشتم و لاغیر، تا برگی از وبلاگم را به یاد او ثبت کرده باشم!

یاعلی . . .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۱۰
فرزند سجّاده . . .

دآدآش

دوست

نظرات  (۳)

خدا دوستای خوب رو براهم نگه داره
***سلام همسنگری...
در خدمتیم...***

+ یازهرا(سلام الله علیها)
پاسخ:

باسلام

إنشاءالله خدمت میرسیم . . .

۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۴۱ نازنین روانبخش
دوست خوب نعمته ...
خدا نصیب همه ی جوون ها بکنه ...
دعامون کنید 
یا علی
پاسخ:

یاعلی . . .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">